عادت کردیم از سفر که میخواهیم بگیم از روز اول تا انتها هر چی دیدم رو بگیم و توضیحاتی چند در مورد حس و حال اون موقعیت رو بیان کنیم اما این بار بنده می خواهم چیزهایی رو بگم که نتونستم به دستش بیارم و توی حال به دست اوردنش همچنان موندم از اول سفر چند جایی تا رسیدم به قم حالم گرفته شد از تعویض اتو بوس تا گرما و اون جو خراب اتوبوس که اجازه نداد یک تسبیح کامل ذکر بگم گرفته تا ورودمون به قم. تاخواستم از زیارت بی بی معصومه لذت ببرم حال فرزندم بد شد و رفت زیر سرم البته بخیر گذشت... تا اینکه به کاروان که رسیدم هم تا سوار شدن مراحلی طی شد که زیاد گفتنی نیست. اما سفر ..... وقتی بخواهید با از خودت بهتر سفر کنی بایدم حال نکنی ، بایدم همش در اضطراب باشی باید بترسی که چطور خدا ازت راضی باشه اول بگم میخواستم خوب باشم تا خوبی گم نشه/ میخواستم مهربون باشم تا محبت شرمسار نشه/ می خواستم تنها باشم تا کسی تنها نباشه/ میخواستم گمنام باشم که کسی گمنام نباشه/ میخواستم همراه باشم تا کسی تنها نباشه/ خواستم بگم منو اصلا حساب نکنید تا همه حساب بشن/ میخواستم اصلا این سفر رو نیام تا ،کسی جا نمونه ..............ولی نشد عاقبت خودمو دیدم که توی این جمع راهی شده بودم. منزل به منزل همش میگفتم منزل بعدی یکم ،خلوت میکنم اما نمیدونم چرا تا میخواست حالی دست بده موضوعی پیش می آمد... نمیخواهم مثل همه عزیزانی که توی این اردو داشته هاشونو نوشتن باشم میخواهم بگم از قم تا دوکوهه یک حج بود و بس...........لبیک..... توی دلم همش لبیک بود و لی ندای لبیک مولا رو نشنیدم. کر شدم و شایدم بودم.. نمیدونم......... دوکوهه آغاز نداشته های من بود .دوست داشتم برم بیرون از اسکان برم جایی خلوت سر شهدا داد بزنم بهشون بگم چقدر بد قول هستن.... از چند تا از شهدا قول شفاعت گرفتم اما هنوز خبری نشده....... یکی از سوییت های دوکوهه محل اسکان ماشد ... خدایا اینجا زمانی قبل محل اسکان رزمندگان بود.. بار سنگینی به دلم نشست... توی دلم داشتم میگفتم کجایید ای شهیدان خدایی که یک مرتبه دیدم دخترا دنبال یک بچه گنجشک هستن اما نمیتونستن بگیرند ش... حرفم رسید به..........پرنده تر زه مرغان هوایی........ دیدم این پرنده کوچولو آمد کنارم یه گوشه ای مظلومانه تپ کرد.......... دستمو بردم جلو گرفتمش.. چون داشت نفسم میگرفت و ممکن بود زار بزنم.. به خودم گفتم جلو این بچه ها خودتو بگیر.. به بهانه آوردن شام پرنده رو به دخترا سپردم و زدم بیرون.... توی محوطه رو خوب بر انداز کردم ....خدایا انگار صحنه همون صحنه های حضور بچه بسیجی هایی که وقتی می آمدن توی این مناطق و هر کدوم یه گوشه ای مینشستن و توی افکار خودشون غرق میشدن ؛بود اون موقع بود که با خودم گفتم ....... کاش در گوش پرنده می پرسیدم .........از بچه ها چه خبر؟؟؟؟؟؟ خوب اینم یکی از نداشته های من شد.. اون شب بعد از اینکه خواستم استراحت کنم تا صبح زود برم حسینیه ماجراهایی اتفاق افتاد که نگفتنش بهتره و باعث شد تا 4 صبح بیدار باشم و فقط یک ساعت شد استراحت کنم فردا نماز و بعدشم صبحانه و بازم نتونستم استفاده کنم و بعد حرکت به سوی دیار عاشقان.... وقتی رسیدم فتح المبین برای دقایقی بازگشتی داشتم به روزگار گذشته .. تشنه بودم ولی نخواستم آبی بخورم.. خانمی از دور امد گفت اب میخورید گفتم ممنون از کجا فهمیدین تشنه ام گفتن خیلی بر افروخته شدین خواستم کمک کنم... گریه ام گرفت گفتم با وجود سردرد و تشنگی نمیتونم آب بخورم. اون خانم گفت نباید اینطوری فکر کنم ..آخه همش قیافه تشنه بچه ها یی روی این خاکهای داغ پیش چشمم بود... بازم آب خوردم و نتونستم خوب درک کنم..........
کلمات کلیدی : دالان بهشت، اردوی سایبری، راهیان نور، خاطره |
امروز : چهارشنبه 103 آذر 28 ، 4:0 عصر
سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور سایبری قسمت اول